دلنوشته های من

معامله همیشه پرسود

به نام خدا دختر كوچولو وارد بقالي شد و كاغذي به طرف بقال دراز كرد و گفت: مامانم گفته چيزهايي كه در اين ليست نوشته بهم بدي، اين هم پولش . بقال كاغذ رو گرفت و ليست نوشته شده در كاغذ را فراهم كرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندي زد و گفت: چون دختر خوبي هستي و به حرف مامانت گوش مي‌دي، مي‌توني يك مشت شكلات به عنوان جايزه برداري . ولي دختر كوچولو از جاي خودش تكون نخورد، مرد بقال كه احساس كرد دختر بچه براي برداشتن شكلات‌ها خجالت مي‌كشه گفت: "دخترم! خجالت نكش، بيا جلو خودت شكلاتهاتو بردار " دخترك پاسخ داد: "عمو! نمي‌خوام خودم شكلاتها رو بردارم، نمي‌شه شما بهم بدين؟  " بقال با تعجب پرسيد: چرا دختر...
24 تير 1392

عروسی

فردا داریم میریم تهران عروسی مجتبی(پسرعموم) معلوم نیست تا کی بمونیم ، میرم و با خبرای عروسی میام ...
10 تير 1392

خدا و کودک!

    کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.   کودک ادامه داد: من چگونه می توان...
8 تير 1392

کلاس زبان

چند وقت پیش واسه کلاس زبان اسم نوشتم امروز کلاسم شروع شد اولین جلسش بود هورا خیلی خوشحالم خیلی خوب بود دوباره کلاس دوباره درس خیلی خوبه امیدوارم خوب بتونم پیشرفت کنم البته هفته بعد باید دو جلسه رو غيبت کنم میخوايم بریم تهران عروسی مجتبی ولی اشکال نداره خودمو میرسونم.
5 تير 1392
1